چاپ
دسته: ادبیات
بازدید: 940
ستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعال
 
با آخرین نفس‌های لوئیز بونوئل

آرمان- گروه ادبیات و کتاب: لوئیز بونوئل اولین بچه از هفت بچه لئوناردو بونوئل ۴۳ ساله سرخپوست ثروتمند کوبایی‌الاصل و ماریا پورتوس ۱۷ ساله بود که مثل یک فاجعه در ابتدای قرن بیستم متولد شد: ۱۹۰۰. مثل یک فاجعه رشد کرد، مثل یک فاجعه فهمید و

مثل یک فاجعه بزرگ شد، و درنهایت مثل یک فاجعه مُرد- ۱۹۸۳: «دوست دارم هر ده سال یک بار از میان مرده‌ها بیرون بیایم چند روزنامه بخرم آنها را زیر بغل بگیرم و کورمال کورمال به قبرستان بازگردم و از فجایع این جهان با خبر شوم، سپس با خاطر آسوده در بستر امن گور دوباره به خاک بروم.» این نابغه اسپانیایی در بیست سالگی با سوررئالیست‌ها همراه شد و در ۲۸ سالگی «سگ اندلسی‌»اش را با همکاری سالوادور دالی ساخت، تا وقتی که در ۱۹۵۱ با فیلم «فراموش‌شدگان» جایزه بهترین کارگردانی جشنواره کن و جایزه بین‌المللی منتقدان را از آن خود کرد؛ موفقیتی که با فیلم‌های بعدی‌اش نیز ادامه پیدا کرد: «ویردیانا» برنده نخل طلای کن ۱۹۶۱ به عنوان بهترین فیلم؛ «تریستانا» و «جذابیت پنهان بورژوازی» برنده اسکار ۱۹۷۰ و ۱۹۷۲ به عنوان بهترین فیلم‌های غیرانگلیسی‌زبان. اما بونوئل فقط به سینما خلاصه نمی‌شود؛ او نویسنده‌ برجسته‌ای نیز است. «با آخرین نفس‌هایم» بخشی از تاریخ گویای قرن بیستم است. تاریخی که بونوئل در تمام زندگی‌اش به دنبال روی پنهان آن بود: روی پنهان حقیقت؛ آنطور که خطاب به کارلوس فوئنتس می‌گوید: «حاضرم تا لحظه مرگ با کسی که دنبال حقیقت است همراه شوم و حاضرم تا سرحد مرگ با کسی مخالفت کنم که ادعا می‌کند حقیقت را یافته است.» آنچه می‌خوانید نگاهی است به زندگی و زمانه لوئیز بونوئل از لابه‌لای خاطراتش در «با آخرین نفس‌هایم» که به تازگی با ترجمه علی امینی نجفی از سوی نشر کتابسرای نیک منتشر شده است.
لوئیز بونوئل در طلیعه قرن بیستم به سال 1900 به دنیا آمد تا شاهد وقایع این قرن پرحادثه باشد. او راوی انسان این قرن است، انسانی که از سویی فرزند زمانه خویشتن است و از سویی دیگر کوله‌بار آگاهی و دانش اعصار پیشین را نیز به دوش می‌کشد. با آخرین نفس‌های بونوئل رهسپار سفری ادیسه‌وار در تاریخ قرن بیستم می‌شویم. او نه تنها تصویرگر اضطراب‌های یک قرن، بلکه هنری به ظاهر بسیار ساده اما پیچیده و چندلایه می‌آفریند. کتاب نیز مانند قطعه‌ای از پازل بونوئلی تصویرگر این پیچیدگی‌ها و تعارضات است. «با آخرین نفس‌هایم» در سال‌های پایانی زندگی بونوئل و با کمک ژان کلود کاریر نوشته شده است. بونوئل با اینکه نویسنده نیست و در جای‌جای کتاب اذعان می‌کند نسیان بر او مستولی گشته، همچنان مجهز به ابزارهای خاص شوخ‌طبعی، اخلاق و عصیان، آخرین شاهکارش را خلق می‌کند. شورشگری که دشمن قسم‌خورده بنیان‌های بورژوایی است، آنارشیستی که دشمن نظم نیست بلکه جهانی با نظم نوین می‌خواهد و کمونیستی افشاگر تعارضات کمونیسم. همان‌گونه که در مقاله اکتاویو پاز در پیوست جدید کتاب آمده است: گویی مارکی دوساد و ژان ژاک روسو در ضمیر بونوئل درگیر نزاعی ابدی‌اند و این تعارضات و دیدگاه انتقادی همه جانبه در آثارش انعکاس یافته است. از همین ‌رو است که بیشتر فیلم‌های او در زمان نمایششان، و حتی بعدها نیز، با اعتراضات و انتقادات شدید افراد یا نهادهای مختلف مواجه شده است. با ساخت «سگ اندلسی» (1928) که مظهر یگانگی روح و ذهن دو انسان (سالوادور دالی و لوئیز بونوئل) در یک برهه زمانی خاص بود و تحت سیطره کامل آموزه‌های سوررئالیستی ساخته شد، از سوی کلیسا و مردم عادتی‌شده به‌ خاطر پرداخت صریح مسائل ممنوعه به شدت مورد حمله قرار گرفت. با «عصر طلایی» (1930)، دومین فیلمی سورئالیستی‌اش (که به گفته خودش دومین یا سومین فیلم ناطق فرانسوی است و از حضور و صدای سوررئالیست‌های مشهوری مانند ماکس ارنست، پل الوار و دیگران نیز بهره داشت) آماج حملات سلطنت‌طلب‌ها و گروه‌های فاشیستی و در آستانه تکفیر اجتماعی قرار گرفت و در نهایت پلیس به بهانه «دفاع از امنیت عمومی» فیلم را توقیف کرد. با ساخت «سرزمین بی‌نان» (1932) در دوران پر التهاب کشمکش‌های پیش از جنگ داخلی اسپانیا مورد نکوهش قرار گرفت و به‌ خاطر تصویرکردن واقعیت، مورد نفرت ناسیونالیست‌های اسپانیایی قرار گرفت و اداره سانسور از نمایش آن ممانعت به عمل آورد. فیلم «فراموش‌شدگان» (1950) که تحت تاثیر فیلم «واکسی» (1946) ویتوریو دسیکا ساخته شد، اعتراض اتحادیه‌ها و انجمن‌ها، مطبوعات و حتی برخی روشنفکران مکزیکی را به همراه داشت. فیلم در پاریس به نمایش درآمد و مورد توجه سوررئالیست‌ها واقع شد اما حزب کمونیست فرانسه، که بونوئل روابط نزدیکی با آنها داشت، آن را یک فیلم بورژوایی قلمداد کرد. با ستایش و دفاع جانانه وسوولد پودوفکین پرآوازه از «فراموش‌شدگان» بود که حزب کمونیست نیز موضع خود را نسبت به فیلم تغییر داد. فیلم «نازارین» (ناصری) (1958) که اقتباسی از رمان «نازارین» بنیتو پرس گالدوس بود، انتقاد شدید ژاک پروه‌ور از بونوئل را در پی داشت، چراکه قهرمان اول فیلم نازارین یک کشیش بود اما به گفته بونوئل «ارباب کلیسا با برداشت خاصی از فیلم نازارین به این سوءتفاهم دچار شده بودند که من «توبه» کرده‌ام.» بابت این فیلم دیپلم افتخاری نیز از طرف کاتولیک‌ها به تهیه‌کننده فیلم اهدا شد و البته با یقین می‌توان گفت که بونوئل هرگز در چنین مراسمی شرکت نمی‌کرده است. «راه شیری» (1969) با اینکه به وضوح چیزی را قطعا رد یا تایید نمی‌کرد، از سویی گام محکمی در مسیر ارتداد بونوئل بود و از سوی دیگر با بدبینی مورد قضاوت قرار گرفت. همان‌گونه که در کتاب خاطرات بونوئل آمده، کارلوس فوئنتس آن را ضدمذهبی ارزیابی کرد اما خولیو کورتاسار تا جایی پیش رفت که احتمال داد بودجه فیلم توسط واتیکان تامین شده باشد. فیلم «جذابیت پنهان بورژوازی» (1972) جایزه اسکار گرفت و فیلم «میل مبهم هوس» (1977) همان‌گونه که بونوئل اشاره ‌کرده به شدت مورد حمله و تنفر دگرباشان قرار گرفت.
بونوئل که خالق مجموعه‌ای از شاهکارهای دوران‌ساز سینما و از نمایندگان سینمای مدرنیستی است، بینش ویژه‌ای به زندگی داشته و با نوآوری‌ها و آشنایی‌زدایی‌هایش وجوه تازه‌ای به هنر سینما بخشیده است. بونوئل در فیلم‌هایش به تلفیق واقعیت و خیال پرداخته، بین خیال و واقعیت حرکت کرده، برای به چالش‌طلبیدن انتظارات و طرحواره‌های تماشاگران به عرضه روایت‌هایی اپیزودیک، تکرار و انحراف از خط اصلی داستان، تعویق‌های افراطی، و به طور کلی حمله به روایت کلاسیک پرداخته است. او نیز مانند سایر مدرنیست‌ها نگاه تماشاگران را به چیزهای دیگری جلب کرد. فیلم‌های او ناگهانی و بی‌مقدمه به پایان می‌رسند تا بدین شکل توجه مخاطب را به اصل انتظارکشیدن و نه پایان‌یافتن جلب کند. او متهعدانه به انتقاد از قراردادهای اجتماعی می‌پردازد و با قراردادهای معمول و پذیرفته‌شده بازی می‌کند. ارزشمندترین میراث بونوئل شاید آن چیزی است که ژیل دلوز به آن اشاره می‌کند. او بونوئل و اریک فون اشتروهایم را استادان مسلم ناتورالیسم در سینما می‌داند. در نگاه اول، این تا حدودی عجیب به نظر می‌رسد اما واقعیت دارد. سوررئالیسم و ناتورالیسم در آثار بونوئل گویی دو روی یک سکه‌اند. به زعم دلوز در نهایت بونوئل از ناتورالیسم نیز فراتر می‌رود؛ چراکه آنچه تصویر بونوئل به وسیله متغیرهای تکرار از آن خود می‌کند، راهی برای آزادکردن زمان است و به شکلی معکوس در برابر حرکت عمل می‌کند. این خصیصه، تصاویر بونوئل را به حیطه‌ای فراسوی مرزهای ناتورالیسم می‌برد. او از مواد خام اولیه بدن‌ها و گرسنگی، جنسیت و محیط‌های اجتماعی کلیشه‌ای مدد می‌گیرد تا به کنکاش در روح بپردازد. از دیدگاه ژان فرانسوا لیوتار شدت افزاینده و کسرکننده یا دو قطب «بی‌تحرکی و حرکت زیاد» به عنوان اساس و شالوده‌ای برای امکان لذت عمل می‌کنند و بر اساس این دو قطب افزاینده و کسرکننده و واریاسیون‌هایی از آنها و حضور و غیابشان است که شور و نابسامانی‌های عصبی ایجاد می‌کند. آثار بونوئل سرشار از این عصیان‌ها و فروکاهیدن‌ها است. فرمولی که بونوئل به کار می‌برد استفاده از مصالح کلیشه‌ای، بت‌واره، محیط‌های عادی و ایجاد حلقه‌ای فراسوی نیروی خیر و شر است. نوعی تکرار و بازگشت که از سرگرفتن همه‌چیز است، گونه‌ای چرخه‌های بی‌پایان آشفتگی و تصادف که فقط در زمان خود امکان وقوف می‌یابند. اخلاق بونوئلی بر ضد نظام‌های ایدئولوژیکی غالب عمل می‌کند تا در پایان که آغازی جدید است، دیگر هیچ‌چیز آنگونه که قبلا بوده نباشد. به وضوح درمی‌یابیم که زوال اجتناب‌ناپذیر است.
آنچه در سرتاسر فیلم‌های بونوئل شاهدیم حضور انسان است. بسیارند فیلم‌سازانی که با میلیون‌ها فریم ضبط‌شده نتوانسته‌اند حماسه حضور انسان در جهان را ثبت کنند. اما بونوئل در کوچک‌ترین عناصر هر فریم بارها و بارها حضور انسان در جهان را ثبت می‌کند. او زندگی‌های بی‌شماری را زیسته و صفحات کتاب، تصویرگر لحظات زندگی بونوئل است. بونوئل، به‌رغم ضعف حافظه و مشکلات بینایی و شنوایی، هشتاد و سه سال از جنس شاهکارهای منحصر‌به‌فردش برای ما تصویر می‌کند. همراه با مجموعه‌ای از شاهکارهای سینمای مدرن که با «سگ اندلسی» آغاز می‌شود و با «میل مبهم هوس» پایان می‌یابد. بونوئل به یاد می‌آورد و ما با او همراه می‌شویم؛ گویی آلیس به سرزمین عجایبی به نام قرن بیستم پا گذاشته است و در آن طی طریق می‌کند. در کالاندا شاهد تولد بونوئل هستیم و تب اسپانیای آبستن وقایع را در رگ‌هایمان حس می‌کنیم. کشیش‌ها و کلیسا را نه می‌توان نادیده گرفت و نه با آنها کنار آمد، اما در سراسر مسیر همیشه به گونه‌ای به آنها خواهیم رسید. مگر بونوئل خود نگفته «هر آنچه مسیحی و کاتولیک نیست با من بیگانه است.» در کنار بونوئل نوجوان و خانواده‌اش در مسیر میان کالاندا و ساراگوسا بازیگوشانه در رفت‌و‌آمدیم. مانند یکی از همکلاسی‌ها در مدرسه یسوعی‌ها شاهد تیزهوشی و گاهی خطاهای او هستیم. او زنان را کشف می‌کند، تاریخ می‌خواند و به شخصیتش شکل می‌بخشد، اما همچنان مردد است و میان آموزه‌های پوزیتیویستی با روحیه‌ای متمایل به آنارشیست‌ها مشغول دست‌و‌پازدن است. با او در مادرید و کوی دانشگاه همراه می‌شویم، بی‌آنکه بونوئل جوان هنوز تصمیمی برای آینده گرفته باشد. حشره‌شناسی، ادبیات یا فلسفه، شرکت در مسابقات بوکس آماتوری همراه با چاشنی شانس همه و همه در حال شکل‌دادن به لوئیز بونوئل جوان هستند. او در کوی دانشگاه با بسیاری از مشاهیر آن زمان و آینده اسپانیا آشنا می‌شود و دستاورد ارزشمندی که به دست می‌آورد، پی‌بردن به ارزش رفاقت است. در محفل دوستانه سوررئالیست‌ها کنار آندره برتون، پل الوار، ماکس ارنست، من ری، سالوادور دالی، ایو تانگی و... می‌نشینیم. دوران غم‌انگیز جنگ داخلی اسپانیا، آن‌هم پس از دوران کوتاه و پرشور آرمان‌خواهی، بونوئل را داغدار می‌کند. علاوه بر از دست‌دادن یاران و دوستان و نخبگان و خرابی بسیار، خصوصا ضربه مرگ لورکا که به زعم بونوئل به جرم شاعری کشته شد، آنچه بونوئل در مورد جمهوری اسپانیا و عواقب آن و سپس استیلای دیکتاتوری فرانکو می‌گوید دریغ و حسرتی است حتی ژرف‌تر از غم فقدان یاران. او در حرمان آرمان‌ها و رویای آزادی می‌گوید که به چشم خود تحقق رویایشان (جمهوری اسپانیا) را دیده و سپس به شکلی بی‌واسطه از دست‌رفتن آن آرمان‌ها و به تباهی کشیده‌شدنشان را نیز شاهد بوده است. بدین‌گونه با نام‌هایی همراه می‌شویم و در محافلی شرکت می‌کنیم که برایمان جذاب بوده‌اند و در سراسر زمان خواندن کتاب گویی در برابر پرده سینما نشسته‌ایم و بونوئل باز هم با خلق شاهکاری دیگر لذت حضور ما را فراهم کرده است.
در این کتاب -«با آخرین نفس‌هایم»- با خیل عظیمی از نام‌ها و مکان‌ها که هریک شگفتی‌ساز قرنی پرتلاطم بوده‌اند برمی‌خوریم. می‌توان گفت او هر آنچه را که باید، به یاد آورده است. اینها مواد خامی بوده که در زندگی به کارش آمده، او آن مواد خام و قطعات را به یاد می‌آورد. شاید هم مانند خاطره‌ای که در ابتدای کتاب به آن اشاره می‌کند و باز هم در طی کتاب به آن باز‌می‌گردد، همه آنچه در کتاب آمده برایش اتفاق نیفتاده باشد و خودش آنها را ساخته باشد. او در جایی مراسم عروسی پل نیزان در کلیسای ژرمن دوپره، حضور خودش و ژان پل سارتر و کشیش‌ها را به خاطر می‌آورد، اما سال‌ها بعد شک می‌کند که چطور ممکن است مارکسیستی دو آتشه (پل نیزان) و همسر غیرمذهبی‌اش تن به آن مراسم داده باشند. آیا خاطرات تغییر ‌شکل ‌یافته‌اند یا دوباره ساخته شده‌اند و یا با خاطرات دیگری درهم آمیخته شده‌اند؟ چه کسی واقعیت را می‌داند؟ چراکه به گفته بونوئل، حافظه هم از سوی فراموشی مورد تهدید است و هم از سوی انبوه خاطرات آشفته و پراکنده‌ای که هر روز آوار می‌شوند. وسوسه خیالبافی و رویا قطعا لحظه‌ای بونوئل را رها نکرده، ولی فیلم‌هایش و حافظه تاریخی قرن بیستم شاهد حضور درخشان او در زمان بوده‌اند. بونوئل می‌گوید مورخ نیست و برای نوشتن این کتاب به هیچ یادداشت و کتابی مراجعه نکرده و تصویری که ترسیم کرده از آن خود اوست، با دانسته‌ها و تردیدهایش، تکرارها و خطاهایش، حقیقت‌ها و دروغ‌هایش و با حافظه‌اش... همه گفته‌هایش تصویر می‌شود، جان می‌گیرد، در آنی از زمان می‌درخشد، ما را به تماشا فرامی‌خواند و شعری از شاملو را در ذهن تداعی می‌کند: در فرصت میان ستاره‌ها شلنگ‌انداز رقصی می‌کنم- دیوانه. به تماشای من بیا!